عشق ۵

 

خداحافظ!!!

 

این همان واژه ای ست که هوای دلم را ابری می کند

 

و وسعت درونم را به تنگنایی محقر مبدل می سازد

 

آن گاه فرصت دیدنت را می سپارم به ندیدن هایمان

 

و طلوعت را در خیالم نظاره گر می شوم

 

تو از دیدگان من مستور می شوی  و در آغوش خیالاتم هم اسیر!

 

چنین اسارتی را دوست داری یا نه؟

 

دوست داری که هرشب سیاهی سایهی اشکم وصی آسمان کوچه تان شود؟

 

یا دستان کنجکاو افکارم نوازشت کنند و تو را قدر ترین پهلوان داستان خود پندراند ؟

 

تو ای دورترین سایه به آنچه که حقیقت می دانمش

 

 چنین اسارتی را دوست داری یا نه ؟!!!

 

دوست داری سایه بان لطافتت ابرانی باشد که نه کشیده اند و نه کمانی

 

یا شروع دوباره ی صبح را حنجره ای خسته برایت نوید دهد ؟

 

دوست داری نظاره گرت چشمانی شوند که روزی آینه ی زیبایی های تو بود ؟

 

ومخاطب آرزوهایت چهره ای باشد که فرسودگی را زود خریدار شده است ؟

 

تو دوست داری  که دستان من هر شب تفرقه افکنی نمایند میان تارهای گیسوانت ؟

  

چنین اسارتی را دوست داری  یا نه ؟

 

امروز عکس تو تسخیر گر اوقات بودن من شده است

 

به هر چیزی که می نگرم ، سیمای تو در آن هویدا می شود              

 

گلبرگ های نیلوفر ...  حوض میان حیاط ...   آینه ی جهیزیه مادر

 

حتی دود سیگار پدر بزگ ، زیبایی تو را کوله بار خود کرده است

 

کاش می شد تو را از آنها بگیرم   آن وقت تو را می گذاشتم روی سینه ام

 

تا خواب را نثار زیبایی چشمانت کنم و آرامش را سلطان دگرگونی هایت سازم

  

اما تو   همه جا هستی اما نیستی 

 

این نبودن توست که آرزوی بودنم را به یغما می برد

 

طلوع صبح زیباست

 

جیک جیک  گنجشک ها و صدای کلاغ ها هم دوست داشتنی است

 

خوردن نان و پنیر و ریحان زیر آلاچیق هم خیلی صفا دارد !

 

اما همه ی اینها با وجود تو با طراوتند و نشاط آور

 

نمی دانم زمانی که با قحطی بودنت مواجه شوم چه کسی خالق آنها می شود

 

بدون تو ریحان بوی ریحان دارد !

 

بی تو کلاغ ها هر روز خبر خوش می آورند و گنجشک ها هم عشق بازی می کنند ؟

 

بی تو تویی هست که من دوستش داشته باشم ؟

 

آیا درخواب دستانت را با بوسه های نیلوفری مزین می کنم ؟

 

و اندامت را غرق در گلبرگ های نستزن می نمایم  ؟

 

ای مرتفع ترین قله برای فاتح شدن

 

این ها همان سوالاتی است که خواب را می پراند !

 

اشک را می چکاند!

 

شاید هم گاهی روح را می رهاند !

 

خداحافظ یعنی مردن احساسات تو در گورستان اندیشه هایت !

 

یعنی تولد نوزادی خوش قد و قامت در وسعت سینه ات !

 

و سپردن من به دست تقدیری که تو آن را رقم می زنی و یک کمی هم خدا

 

یعنی قربانی شدن سربازی جان نثار در دربار حاکمی نه چندان دل رحیم ! 

 

این چنین مردنی را دوست داری ؟

 

مگر همان نبودم که فرمانروایی می کردم در سرزمین آرزوهایت ؟

 

مگر دوست داشتنی ترین حادثه نبودم برای وقوع ؟

 

اما همه ی آنها را فروختی به یک واژه

 

واژه ای که در سینه اش تحقیر من نقش بسته و منشأ تاریکی اش منم

 

تو ای جاویدان ترین بهانه برای آغاز شدن 

 

به سپردن من به  تقدیری که خودت آن را رقم می زدی

 

و یک کمی هم خدا راضی می شوی ؟

  

شب ها زیبا ترین لحظه ها بود برای دیدنت

 

برای تصور کردن تو در لحظه های با تو بودن

 

برای بوسیدن تو در باغی که درختانش با گل های نیلوفر و یاس جامه بر تن کرده بودند

 

همان جایی که چندین  بار حدیث عشقمان را فریاد زدی

 

تا گنجشک ها و کلاغ ها و کبوترها شاهد جنونت شوند

 

همان جایی که گرمای خود را سپردی به سرمای پیکرم

 

این ها را یادت هست ؟

 

اما بی تو ظرافت اصوات ، ذاکر دوست داشتن من نمی شوند !

 

و کسی میان باغ فریاد بر نمی آورد

 

دیگر خاطره ای در ژرفای خیالم مصور نمی شود

 

بی تو کلاغ ها و گنجشک ها و حتی کبوتر ها تبسم شان از سر تحقیر است

 

 "فقطخداحافظ !  نه برای یک روز و شاید هم یک هفته

 

نه فقط برای لحظه ای نبوسیدنت ! 

 

برای همیشه ای که تو را به دوست داشتنم مقید می نمود !            

 

اما اکنون جاودانگی ندیدن هایمان را ناشی می شود

 

خوب است !

 

آدم می شوم و دل هم نمی بندم  به لب های قلوه ای

 

قدی رعنا  و دستانی کشیده و هم ظریف

 

خداحافظ

 

 

خسته ام

به واژه ها و کلمات پناه جسته ام...  چه بگویم؟ نمیدانم

حال و روزم خود گویای همه چیز است!

نبودنت، زخم عمیقی است که هر چه می گردم مرهمی برایش نمی یابم!

به کابوسی می ماند، که گویا تمامی ندارد. کی صبح می شود، نمی دانم.....

این کابوس گویا شب و روز نمی شناسد!

آرام در دل شب پنهان میشوم....

تا صبح بیداری و بیقراری ، رسم تازه شبهای من است!

روزهای رفته چون سایه بر دیوار اتاقم نقش می بندند.

یادت هست؟

از رفتن که می گفتی ، صدایم بی صدا در سینه می شکست

می دانستم این کابوس به سراغم خواهد آمد

باید به خواب می رفتم٬ این کابوس در تقدیر من بود...

حالا که نیستی، چشمانم چه بی تاب نگاهت شده اند

آسمان چه بر من سخت می گیرد

روزها چه عمر درازی دارند و شبها چه پر تشویش و نا آرام اند...

بی پناهی دستانم را می بینی؟

می شنوی آوای تنهاییم را؟

******

هیچ کس صدای ویرانی ام را نمی شنود....

نمی دانی چقدر نکوهشم می کنند...

در روزهای نبودنت، از یاد می روم!

هرگز گمان می کردی چنین پریشان شوم؟

آشفتگی و دلتنگی، یادگاری بود که بر جا گذاشتی و رفتی...

یادگاری که تمام لحظه هایم را در خود شکست...

* * *

چه بگویم،...... نمی دانم!

چشمانم خود گویای همه چیزند....

نبودنت، زخم عمیقی است

دلــــتــــنــــگــــم

الهی روزگاری تو را می جستم خود را می یافتم،

اکنون خود را می جویم ٬ تو را می یابم. ای محب را یاد

و انس را یادگار، چون حاضری٬ این جستن به چه کار؟

الهی یافته می جویم، با دیده در می گویم که دارم چه جویم، که می بینم چه گویم؟

شیفته ی این جستجویم. گرفتار این گفت و گویم ...

ای پیش از هر روز و جدا از هر کس! مرا درین سوز هزار مطرف نه بس.

خداوندا سزد که اکنون سموم قهر از آن باز داری و کشته عنایت ازلی را به رعایت ابدی مدد کنی.

الهی به عنایت ازلی تخم هدایت کاشتی، به رسالت پیامبران آب دادی،

به یاری و توفیق پروردی به نظر خود بارآوردی.

الهی گاه گریم که در اختیار دیوم٬ از بس تاریکی بینم، باز ناگاه نوری تابد که جمله بشریت

در جنب آن ناپدید بود.

خدایا از تو می گفتم و گاه از تو می نیوشیدم میان جرم خود و لطف تو می اندیشیدم،

کشیدا آنچه کشیدم همه نوش گشت چون آوای تو شنیدم.

 

خدایا !!!

سرنوشت مرا خیر بنویس

تقدیری مبارک

تا هرچه را که تو دیرمی خواهی زود نخواهم

وهرچه را که تو زود می خواهی دیر نخواهم

                    

 


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد