عشق ۶

آسمان

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .

آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!

             " ای خدا می شود بازهم به ما بالهایمان را بدهی... "

 

 

دو خط موازی

ما به هم نمی رسیم ، آخر بازی همینه             

                                                          آخر عشق  دوتا خط موازی همینه .


دو خط موازی زاییده شدند .

پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید .

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپـید .

و مهر یکدیگر را در سـینه جای دادند .

خط اولی گفت :"ما می توانیم زندگی خوبی داشـته باشیم .ُِِ"

و خط دومی از هیـجان لرزید .

خط اولی گفت:

"... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .

من روزها کار می کنم . می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان  .ِ"

خط دومی گفت : "من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .ُُ"

خط اولی گفت :ِِ" چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت ...ِ"

در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسـند .

و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند .

به هم دیگر نگاه کردند .

 و خط دومی پقی زد زیر گریه .

 خط اولی گفت:"نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود ." ِِِ

خط دومی گفت: "شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم."

 و دوباره زد زیر گریه .

خط اولی گفت : "نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند ."

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند.

 از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند

 و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...

از صحراهای سوزان ...

از دره های عمیق ...

از دریاها ...

از شهرهای شلوغ ...

سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت :«این محال است . هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب می کنید .»

فیزیکدان گفت : «بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت دیگر دانشی  بنام فیزیک وجود نداشت
پزشک گفت : «از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .»

شیمی دان گفت : «شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .»

ستاره شناس گفت :« شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود ، سیارات از مدار خارج می شوند . کرات با هم تصادف       می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .»
فیلسوف گفت : «متاسفم ... جمع نقیضین محال است .»

 و بالاخره به کودکی رسیدند.

کودک فقط سه جمله گفت :

"شما به هم می رسید .

نه در دنیای واقعیات .

آن را در دنیای دیگری جستجو کنید ."

 دو خط موازی او را هم ترک کردند

...و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .

اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .

« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »

خط اولی گفت : این بی معنیست .

خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟

خط اولی گفت : این که به هم برسیم .

خط دومی گفت : من هم همین طور فکر می کنم

 و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند .

یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی می کرد .

خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .

خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .

خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .

و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد .

   و آن ها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت

            ...و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت

                            "سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید ."

    نویسنده شقایق ناگهان زود دیر شد .

 

همیشه...

همیشه این گونه بوده است . کسی را که خیلی دوست داری زود از دست می دهی .پیش از انکه خوب نگاهش کنی . مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور می شود .فکر می کردی می توانی تا آخرین روز ی که زمین به دور خود می چرخد وخورشید از پشت کو هها سرک می کشد در کنارش باشی . هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی . هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی .


همیشه این گونه بوده است .کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو می رود.وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست.فکر می کردی می توانی با اوبه همه ی باغهاسر بزنی و خورده های نان را به مر غابی های تنها بدهی هنوز روزهای زیادی باید با او به تما شای موجها می رفتی . هنوز ساعتها ی صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی .

همیشه این گونه بوده است .وقتی دورو برت پر است از نیلوفر های پرپر خواب های بی رویا و آینه ها ی بی قاب وقتی از هر روزی بیشتر به اونیاز داری . نابا ورانه او را در کنارت نمی بینی فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آنسوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد .هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا بر تن نکرده بودی. هنوز ترانه های عاشقی را تا اخر با او نخوانده بودی .

همیشه این گونه بوده است . او که می رود او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید . احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای . احساس می کنی کلمات لال شده اند پلکها فرو ریخته اند کفشها پاره شده اند دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند


عشق ۵

 

خداحافظ!!!

 

این همان واژه ای ست که هوای دلم را ابری می کند

 

و وسعت درونم را به تنگنایی محقر مبدل می سازد

 

آن گاه فرصت دیدنت را می سپارم به ندیدن هایمان

 

و طلوعت را در خیالم نظاره گر می شوم

 

تو از دیدگان من مستور می شوی  و در آغوش خیالاتم هم اسیر!

 

چنین اسارتی را دوست داری یا نه؟

 

دوست داری که هرشب سیاهی سایهی اشکم وصی آسمان کوچه تان شود؟

 

یا دستان کنجکاو افکارم نوازشت کنند و تو را قدر ترین پهلوان داستان خود پندراند ؟

 

تو ای دورترین سایه به آنچه که حقیقت می دانمش

 

 چنین اسارتی را دوست داری یا نه ؟!!!

 

دوست داری سایه بان لطافتت ابرانی باشد که نه کشیده اند و نه کمانی

 

یا شروع دوباره ی صبح را حنجره ای خسته برایت نوید دهد ؟

 

دوست داری نظاره گرت چشمانی شوند که روزی آینه ی زیبایی های تو بود ؟

 

ومخاطب آرزوهایت چهره ای باشد که فرسودگی را زود خریدار شده است ؟

 

تو دوست داری  که دستان من هر شب تفرقه افکنی نمایند میان تارهای گیسوانت ؟

  

چنین اسارتی را دوست داری  یا نه ؟

 

امروز عکس تو تسخیر گر اوقات بودن من شده است

 

به هر چیزی که می نگرم ، سیمای تو در آن هویدا می شود              

 

گلبرگ های نیلوفر ...  حوض میان حیاط ...   آینه ی جهیزیه مادر

 

حتی دود سیگار پدر بزگ ، زیبایی تو را کوله بار خود کرده است

 

کاش می شد تو را از آنها بگیرم   آن وقت تو را می گذاشتم روی سینه ام

 

تا خواب را نثار زیبایی چشمانت کنم و آرامش را سلطان دگرگونی هایت سازم

  

اما تو   همه جا هستی اما نیستی 

 

این نبودن توست که آرزوی بودنم را به یغما می برد

 

طلوع صبح زیباست

 

جیک جیک  گنجشک ها و صدای کلاغ ها هم دوست داشتنی است

 

خوردن نان و پنیر و ریحان زیر آلاچیق هم خیلی صفا دارد !

 

اما همه ی اینها با وجود تو با طراوتند و نشاط آور

 

نمی دانم زمانی که با قحطی بودنت مواجه شوم چه کسی خالق آنها می شود

 

بدون تو ریحان بوی ریحان دارد !

 

بی تو کلاغ ها هر روز خبر خوش می آورند و گنجشک ها هم عشق بازی می کنند ؟

 

بی تو تویی هست که من دوستش داشته باشم ؟

 

آیا درخواب دستانت را با بوسه های نیلوفری مزین می کنم ؟

 

و اندامت را غرق در گلبرگ های نستزن می نمایم  ؟

 

ای مرتفع ترین قله برای فاتح شدن

 

این ها همان سوالاتی است که خواب را می پراند !

 

اشک را می چکاند!

 

شاید هم گاهی روح را می رهاند !

 

خداحافظ یعنی مردن احساسات تو در گورستان اندیشه هایت !

 

یعنی تولد نوزادی خوش قد و قامت در وسعت سینه ات !

 

و سپردن من به دست تقدیری که تو آن را رقم می زنی و یک کمی هم خدا

 

یعنی قربانی شدن سربازی جان نثار در دربار حاکمی نه چندان دل رحیم ! 

 

این چنین مردنی را دوست داری ؟

 

مگر همان نبودم که فرمانروایی می کردم در سرزمین آرزوهایت ؟

 

مگر دوست داشتنی ترین حادثه نبودم برای وقوع ؟

 

اما همه ی آنها را فروختی به یک واژه

 

واژه ای که در سینه اش تحقیر من نقش بسته و منشأ تاریکی اش منم

 

تو ای جاویدان ترین بهانه برای آغاز شدن 

 

به سپردن من به  تقدیری که خودت آن را رقم می زدی

 

و یک کمی هم خدا راضی می شوی ؟

  

شب ها زیبا ترین لحظه ها بود برای دیدنت

 

برای تصور کردن تو در لحظه های با تو بودن

 

برای بوسیدن تو در باغی که درختانش با گل های نیلوفر و یاس جامه بر تن کرده بودند

 

همان جایی که چندین  بار حدیث عشقمان را فریاد زدی

 

تا گنجشک ها و کلاغ ها و کبوترها شاهد جنونت شوند

 

همان جایی که گرمای خود را سپردی به سرمای پیکرم

 

این ها را یادت هست ؟

 

اما بی تو ظرافت اصوات ، ذاکر دوست داشتن من نمی شوند !

 

و کسی میان باغ فریاد بر نمی آورد

 

دیگر خاطره ای در ژرفای خیالم مصور نمی شود

 

بی تو کلاغ ها و گنجشک ها و حتی کبوتر ها تبسم شان از سر تحقیر است

 

 "فقطخداحافظ !  نه برای یک روز و شاید هم یک هفته

 

نه فقط برای لحظه ای نبوسیدنت ! 

 

برای همیشه ای که تو را به دوست داشتنم مقید می نمود !            

 

اما اکنون جاودانگی ندیدن هایمان را ناشی می شود

 

خوب است !

 

آدم می شوم و دل هم نمی بندم  به لب های قلوه ای

 

قدی رعنا  و دستانی کشیده و هم ظریف

 

خداحافظ

 

 

خسته ام

به واژه ها و کلمات پناه جسته ام...  چه بگویم؟ نمیدانم

حال و روزم خود گویای همه چیز است!

نبودنت، زخم عمیقی است که هر چه می گردم مرهمی برایش نمی یابم!

به کابوسی می ماند، که گویا تمامی ندارد. کی صبح می شود، نمی دانم.....

این کابوس گویا شب و روز نمی شناسد!

آرام در دل شب پنهان میشوم....

تا صبح بیداری و بیقراری ، رسم تازه شبهای من است!

روزهای رفته چون سایه بر دیوار اتاقم نقش می بندند.

یادت هست؟

از رفتن که می گفتی ، صدایم بی صدا در سینه می شکست

می دانستم این کابوس به سراغم خواهد آمد

باید به خواب می رفتم٬ این کابوس در تقدیر من بود...

حالا که نیستی، چشمانم چه بی تاب نگاهت شده اند

آسمان چه بر من سخت می گیرد

روزها چه عمر درازی دارند و شبها چه پر تشویش و نا آرام اند...

بی پناهی دستانم را می بینی؟

می شنوی آوای تنهاییم را؟

******

هیچ کس صدای ویرانی ام را نمی شنود....

نمی دانی چقدر نکوهشم می کنند...

در روزهای نبودنت، از یاد می روم!

هرگز گمان می کردی چنین پریشان شوم؟

آشفتگی و دلتنگی، یادگاری بود که بر جا گذاشتی و رفتی...

یادگاری که تمام لحظه هایم را در خود شکست...

* * *

چه بگویم،...... نمی دانم!

چشمانم خود گویای همه چیزند....

نبودنت، زخم عمیقی است

دلــــتــــنــــگــــم

الهی روزگاری تو را می جستم خود را می یافتم،

اکنون خود را می جویم ٬ تو را می یابم. ای محب را یاد

و انس را یادگار، چون حاضری٬ این جستن به چه کار؟

الهی یافته می جویم، با دیده در می گویم که دارم چه جویم، که می بینم چه گویم؟

شیفته ی این جستجویم. گرفتار این گفت و گویم ...

ای پیش از هر روز و جدا از هر کس! مرا درین سوز هزار مطرف نه بس.

خداوندا سزد که اکنون سموم قهر از آن باز داری و کشته عنایت ازلی را به رعایت ابدی مدد کنی.

الهی به عنایت ازلی تخم هدایت کاشتی، به رسالت پیامبران آب دادی،

به یاری و توفیق پروردی به نظر خود بارآوردی.

الهی گاه گریم که در اختیار دیوم٬ از بس تاریکی بینم، باز ناگاه نوری تابد که جمله بشریت

در جنب آن ناپدید بود.

خدایا از تو می گفتم و گاه از تو می نیوشیدم میان جرم خود و لطف تو می اندیشیدم،

کشیدا آنچه کشیدم همه نوش گشت چون آوای تو شنیدم.

 

خدایا !!!

سرنوشت مرا خیر بنویس

تقدیری مبارک

تا هرچه را که تو دیرمی خواهی زود نخواهم

وهرچه را که تو زود می خواهی دیر نخواهم

                    

 


 

عشق۴

بار خدایا دلم تنگ است

 

براى من در این دنیا

 

امید و عشق بى رنگ است

 

اتش دل شعله ور کردن همه ننگ است

 

خدایا رحمتى کن من دلم تنگ است

 

از این نامردمى ها  بى وفایى ها  و ادم ها که

 

حتى قلبشان از جنس سنگ است

 

خدایا تو به زیر چترى از باران که مى بارد

 

براى دل پناهم ده

 

به جرم عاشقى اواره این کوچه ها گشتم

 

درون کعبه عشقت تو را هم ده

 

خداوندا تو مى بینى تو مى دانى تمام دردهاى عشق دیرین را

 

فقط ازچشم هاى اشکبار من تو مى خوانى

 

کمک کن در زمانى که دلم تنگ است

 

بخوانم اسم زیبایت

 

10oqhw6.jpg

khodaya.jpg

khnjar.jpg

alone26.jpg

 

Click to view full size image

 

Click to view full size image

Click to view full size image

Click to view full size image

 

Click to view full size image

 

Click to view full size image

 

در عمق قلبم آتشى است

قلبى سوزان.

در عمق قلبم آرزویى است براى آغاز.

من در احساساتم میمیرم.

دنیای من در خیال است.

من در رویاهایم زندگی می کنم بلى در رویاهایم . . .

تو در قلب من هستى

تو در وجود منى

هر جا که بروم

جلوه گرش خواهم بود و خواهم کرد.

تورا بى پایان دوست دارم

و تا همیشه نگه خواهم داشت حضور سبزت را اى عزیزترینم.

همواره در کنارت خواهم ماند . . .

مثل بهشت است دیدن چشمهای جادویى تو.

بهشت چشمانت مرا به اوج آسمان مى برد.

من عاشق تو هستم

بهترینم

عزیزترینم

نازنینم

مراقب خودت باش . . .

وقتى که لبخندت را میبینم دیوانه وار خوشحال مى شوم.

من صدای قلبت را مى شنوم . . .

من گلها را حس مى کنم

من بارش را حس مى کنم اما . . .

تنها با وجود پاک تو بهترینم . . .

در عمق قلبم آتشى است

قلبى سوزان.

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

*